موهایت بارانِ من کفِ دستانت بالینِ من بازویت پلِ من چشمانت دریایِ من انتظارت عمرِ من حضورت تولدِ من و نبودنت از دست رفتنم بود
من از شبایی که مجبور میشم صورتمو تو بالش فرو کنم تا کسی صدای گریهمو نشنوه
از شبایی که مجبور میشم خودمو بزنم به خواب
تا کسی قرمزی چشامو نبینه
از شبایی که حس میکنم آخرین روز عمرمه
متنفرم
دلم ميخواد مغزمو از سرم در بيارم و بزارم جلوم براش يه ليوان چايي بريزم و بگم عزيزمن ميشه انقدر به همه چيز فكر نكني ميشه بيخيال شي و انقدر من و خودتو اذيت نكني چون واقعا داري بفنام ميدی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|